بهمن قرهداغی
هر چه میگردم در لابهلای روزهای پس پشت نهاده تا بلکه چیزی بیابم و در این نوشته، خودم را و هستیام را با آن، به اینوآن بنمایانم، چیزِ بهدردبخوری نمییابم!
چقدر نفرتآور است اینکه، تو ساکن کره زمین باشی و هر انسانی را ورای رنگ و زبان و نژاد و باور و بایدها و نبایدها… چنان جان خویش، دوست داشته باشید و آنوقت بخواهید وقت دیگران را بگیرید به اینکه: کی و کجا متولدشدهام (مثلا ۱۳۵۰/بیجار) و چقدر سواد دارم و چه مدرکی یدک میکشم (مثلا دکتری )، کی و باکی چه خوردم و کجا، چه پوشیدهام و چند تا بچهدارم و آنها چه میکنند و… هوووووووووووه چه وقتکشیهای بیقاعدهای و دلهای بیدغدغهای…
برای معرفی خودم، چه بسیار در روزهای رفتهی پیشین، پرسه زدم و در این جستنها و نیافتنها، جز آنکه ایامی عهد کرده بودم که اگر معلم شدم – که بسیار دوست میداشتم و عشق میورزیدم _ هرگز آن نکنم که با من کردند و البته در طول طویل تمام سالهای معلمی، آن نکردم که با من کردند، چرا که با رویدادهای پیرامونی شامگاهان هفتساله خوابیدم و سحرگاهان هزارساله برخاستم» و تا به امروز و بعدازآن بیداری، بوی پونه و پروانه و پرواز را از یاد نبردهام… چیز دیگری به کار نمایاندن بخورد، نبوده و نیافتم. دیدم در دههی پنجم عمرم قرار دارم و خیلی خیلی احساس کردم دستم خالی مانده است. از این روی، برای جبران احساس بدِ نداشتنها در عین بودن، داشتنهای کوچک زیر را با فروتنی نمایاندم.